سر به بالین میبرم هر شب به آهی
چو مجنونی ز رویای نگاهی
به بغضی میشوم مهمان این دل
که شاید یابمت من در پگاهی
چنین جرمی مرا تا آن ابد هست
که با عشقت شدم غرق گناهی
تو ای مغموم سحر انگیز دلها
که داری در دل من شاهراهی
بیا بنگر که خون شد دیدگانم
ز اشک من بشد سیراب ، چاهی
علاج درد من شلاق و نار است
که روز روشنم شد روسیاهی
کشیدم بار محنت بر دو دوشم
ندانستم که آتش میکشی هر جانپناهی
کنون من ماندم و این عشق رسوا
هزاران زخم دل باشد گواهی
چو احوال گدایان جامه پوشم
که با عشقت کنم من پادشاهی
حمیدم 5 بهمن 1394
برچسب : نویسنده : avaz-entezara بازدید : 88