غبار انتظار

ساخت وبلاگ

تمام ساعتها را به وقت امدنم كوك كرده بودم 

لحظه اي هم  از پنجره ي انتظار كه به سوي دروازه ي دلتنگي ختم ميشد ، چشم بر نميداشتم

كمي نگران خودم شده بودم

تلفن را برداشتم تا از خودم خبري بگيرم 

خيلي تلاش كردم ، اما حافظه ام مرا ياري نميكرد

واي بر من ...!!!

اخر كي من  شماره ام را فراموش كرده بودم 

دست به دامان دفترچه  افتادم و بدنبالش گشتم

كشوهاي ميز را يك به يك و با عجله ميگشتم

پر بود از يادهاي قشنگي كه مرا تا ناكجا آبادهاي گذشته ميكشاند

پر بود از عطر با هم بودنهاي قشنگ ،

من همين حوالي بودم 

خودِ خودم بودم 

با كلي غبار از ياد كسان،

خاطراتي لبريز از عشق...

من كجايم؟!

آري ... من كجاي اين شهر كپك زده از ياد رفته بودم آخر ؟!

اين بوي ماندگي امانم را بريده است 

و چشمهايم كه از اين ماندنهاي بي دليل ميسوزد

دستي بر سر و روي غبار گرفته ام ميكشم

خودم را به نزديكي ائينه ي تنهايي ام ميكشانم

چقدر غريب بودم و ناشناس

چقدر نحيف و زخم خورده بودم ،

پاك خودم را از ياد برده ام

در غبارهاي يادم غوطه ور بودم و از شوقم نميدانستم كجا را نگاه كنم ...

حميدم 

٢٦ مهر ٩٦

 

نوشته شده توسط حميدم در 15:15 |  لینک ثابت   • 

آواز انتظار...
ما را در سایت آواز انتظار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : avaz-entezara بازدید : 111 تاريخ : چهارشنبه 9 اسفند 1396 ساعت: 15:51